فرشتگان روزی از خدا پرسیدند :
بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری
غم را دیگر چرا آفریدی؟
خداوند گفت :
غم را بخاطر خودم آفریدم
چون این مخلوق من که خوب می شناسمش
تا غمگین نباشد به یاد من
نمی افتد .
هرگز به خیال تو چنین خوار نبودم در حسرت عشق تو گرفتار نبودم.
چون بلبل عاشق به گل از خویش براندیم در منزل عشق تو مگر یار نبودم.
با مستی تو مست شدم لحظه به لحظه افسوس از آن روز که هوشیارنبودم.
عمری است که دانی به هوای تو وعشقت یک لحظه به فکردل ودلدار نبودم.
افسون نگاه تو چنان شعله به دل زد گویی که من از روز عزل یارنبودم.
با این دل شیدا که شده مست نگاهت از دست و دلت لایق آن یار نبودم .
امروز اگر گرمی دستان تو می بود آشفته هر برزن وبازار نبودم.